۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

بوی خاک بارون خورده

صدای غرش آسمون، چیک.......چیک ، قطره های بارون، بوی خاک بارون خورده، وااااااااااای، خدا عیشمون رو تکمیل کردی . عجب من عاشق این بوی خاک بارون خورده ام. وقتی خواستی منو ببری بهشت، یادم باشه یه ذره از این خاک بریزم تو جیبم بیارم اون ور. بهشت که خاک نداره، داره؟! اون وقت من دلم برای خاک بارون خورده تنگ می شه. راستی بارون اون ورا پیدا می شه؟ اگه نمیشه بگو یه تیکه ابر هم با خودم بیارم.
خدایا خودت که می دونی، این آدما رو جون به جونشون کنی، زمینین، از خاکن. اگه با خودم خاک نیارم تو بهشت احساس غربت می کنم. کما اینکه جاییکه تو باشی چه جای حس غربته.
راستی خدا، حراست بهشت گیر نده بگه چرا خاک با خودت آوردی؟! من حوصله ی این چیزا رو ندارم.
آخه من عاشق بوی خاک بارون خوردم، شاید چون منو یاد یه خاطره ی خوب میندازه، یه خاطره ی دور. وقتی داشتی آب می ریختی روی خاکم تا گلم رو بسرشتی، وقتی داشتی منو می آفریدی.
آاااااااااااه..... یه نفس عمیییییق، ریه هام رو پر می کنم از بوی خاک بارون خورده. وجودم پر از طراوت می شه.
چیلیک، چیلیک، یا شایدم تلق تلق، بارون می خوره روی برگها. برگهای مویی که خودش رو پیچیده دور میله های پنجره ی اتاق من. چیلیک چیلیک، تلق تلق، انگار روی روح من می خوره. چیلیک چیلیک، دیلینگ دیلینگ.... یه پرنده بلند بلند، یه چیزی به خدا می گه... می روم جلوی پنجره و پرده را می زنم کنار. یه نسیم خنک مادرانه صورتم رو نوازش می کنه، شایدم دست خدا بود که روی صورتم کشید. دلم می خواست می رفتم بیرون تا بوسه هایی که خدا برای زمینی ها فرستاده را از دست ندهم. اما... اما حیف که ساعت 45 دقیقه بعد از نیمه شبه و من نمی تونم برم بیرون.
45 دقیقه ی بامداد یکشنبه 8 شهریور
نازگل

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر